چند لقمه کتاب
هنگامی که برادران یوسف می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید.
برادرانش تعجب کردند و گفتند: برای چه می خندی؟
یوسف گفت: فراموش نمی کنم روزی را که به شما برادران نیرومندیم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم:
کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد حوادث سخت چه غمی خواهد داشت.
روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم، ولی به من پناه نمی دهید.
خدا؛ شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی برادرانم تکیه نکنم…
منبع:
هزار و یک حکایت اخلاقی